یه روز یکی دید گل رو خواست بچینه تاج سر رو
تیزیه تیق هارو که دید عقلش بهش گفت که نرو
گل به خاک گفت چرا نمی شی تو از من جدا
برو میخوام تنها باشم تو خیلی زشتی بخدا
یه صبح سرد خیلی زود بوته یه خار اونجا نبود
با همه یه عشقی که داشت با دلی که شکسته بود
چشم های گل که وقتی دید دستی اونو از شاخه چید
نگاه گل هرجا که گشت بوته یه خار رو ندید
ϰ-†нêmê§ |